گنجور

 
عرفی

به کیش اهل وفا مدعا نمی گنجد

امید در دل و در سر هوا نمی گنجد

میان حسن و محبت یگانگی است، چنان

که در میانه به غیر از حیا نمی گنجد

ز بس تنگ شد از مستی کرشمه و ناز

به نرگسش نگه آشنا نمی گنجد

چنان ربوده سرم را هوای درویشی

که در سعادت بال هما نمی گنجد

خراب روضهٔ عشقم که با فضای دو کون

تذرو عافیتش در هوا نمی گنجد

از آن به کعبهٔ اسلام می رود عرفی

که در صنمکدهٔ شید و ریا نمی گنجد