گنجور

 
عرفی

از بس که در معارضه دیدم مثال‌ها

عاجز شدم ز کشمش احتمال‌ها

با آن که هیچ مطلب ممکن روا نشد

دل خوش نمی‌کنیم مگر از محال‌ها

آنجاست برگ عیش که هرسو فشانده‌اند

پروانه‌های سوخته پرها و بال‌ها

مشغول درد خویش چو مستان عشق باش

هم‌درد هم‌نشین عنانی‌ست حال‌ها

در ملک عشق هر که شفا یابد از مرض

رسوای خلق گردد و گویند سال‌ها

صد ره گشود دیده و بشناخت چشم عقل

با آن که آشنا شده بود از مثال‌ها

گه‌گه فتد ز طاق دل دوستان ولی

خورشید را زیان نرسد از زوال‌ها

عرفی دگر به انجمن بی‌غمان نشست

کز جام جم شراب کند در سفال‌ها