گنجور

 
صائب تبریزی

نصیب خلق زیاد از نعم نمی گردد

ز بحر، آب گهر بیش و کم نمی گردد

ز عشق پیروی راه و رسم عقل مجوی

که خضر تابع نقش قدم نمی گردد

ز شور حشر چه پرواست راست کیشان را؟

مصاف مانع رقص علم نمی گردد

زمین ز کاسه دریوزه، گر شود غربال

فروغ گوهر خورشید کم نمی گردد

به نوبهار جوانی اطاعت حق کن

که چوب، خشک چو گردید خم نمی گردد

بر آن سفال حلال است ذوق تشنه لبی

که از محیط پذیرای نم نمی گردد

درین جهان ننشیند درست، نقش کسی

که همچو سکه به گرد درم نمی گردد

ز تخم سوخته این شیوه ام خوش آمده است

که سبز از نم ابر کرم نمی گردد

نبسته از سر هر موی خویش زناری

پرستش تو قبول صنم نمی گردد

ازان عزیز بود خشت خم که همچو سبو

به دست و دوش برای شکم نمی گردد

بود همیشه رخ سایلش غبارآلود

کسی که آب ز شرم کرم نمی گردد

غمی است بر دل آزادم از جهان صائب

که همچو بار دل سرو کم نمی گردد