گنجور

 
عرفی

گر محبت حمله بر ناموس کفار آورد

برهمن را سبحه در گردن به بازار آورد

درمیان گریهٔ مستانه غرقم، شحنه کو

تا شراب آلوده هستم، بر سر دار آورد

گر خجل باشد ز ایمان، لذت کفرش حرام

عابدی کش زلف اودر قید زنار آورد

زین که عالم کفر گیرد، کی در آرد سر به تیغ

گر دل شیدای موسی، تاب دیدار آورد

قحط حسن چون تویی، بگشود برقع لاجرم

روزگار هجر یوسف را به بازار آورد

عابدان گویند با شب زنده داری فیض هاست

کو کسی کاین مژده از دل های بیدار آورد

عجز را ذوقی ست، عرفی، تا شدم زنهار جوی

ور نه کو زخمی که از دردم به زنهار آورد