گنجور

 
عرفی

دوش دل آرایش بزمش تمنا کرده بود

دیدهٔ امید را مست تماشا کرده بود

جان ز شرم ناکسی، داخل نمی شد در بدن

در حریم سینه کز اول غمت جا کرده بود

وصل لیلی مطلب مجنون نبود، او را مدام

لذت آوارگی ها، دشت پیما کرده بود

ای طبیب از آه من کون و مکان در آتش است

گر دوا می داشت ، درد من ، مسیحا کرده بود

حسن را، از شیوه ها، گاهی بود، میلی به ناز

ورنه موسی، بی طلب، صد ره تماشا کرده بود

در ملامت صبر کن، عرفی، که آخر فیص عشق

زین چمن گل ها به دامان زلیخا کرده بود