گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

داد من آن بت طراز نداد

پاسخی نیز دلنواز نداد

خواب ما را ببست و باز نکرد

دل ما را ببرد و باز نداد

به کرشمه ندید سوی کسی

که به یک غمزه داد ناز نداد

کرد راجع برات بوسه لبش

عارضش چون خط جواز نداد

پسرا، سرو چون تو نتوان گفت

که کسی دل بدان دراز نداد

بر منت دل نسوخت، گر چه مرا

عشق جز سوز جانگداز نداد

بر منت دل نسوخت، گر چه مرا

عشق جز سوز جانگداز نداد

لذت عیش و کارسازی بخت

از که جویم، چو کار ساز نداد؟

تو چه دانی نیازمندی چیست؟

چون خدایت به کس نیاز نداد

داد خسرو به عشق جان و هنوز

داد مردان پاکباز نداد