گنجور

 
عرفی

چه فتنه در دل آن عشوه ساز می گذرد؟

که گرم روی بر اهل نیاز می گذرد

دراین غمم که مبادا بگیرمش به ضمیر

چو حرف اهل دل امتیاز می گذرد

به دل گذشتی و با آن که عمرها بگذشت

هنوز دل ز بر جان به ناز می گذرد

به شهر عشق بنازم که ساکنانش را

تمام عمر به عجز و نیاز می گذرد

به غیرتم که ز ما غیر رنگ می یابند

گهی که در دلم آن دلنواز می گذرد

سزد ز غیرت اگر مانعم شوی، آن راز

که در میان من و دل چه راز می گذرد

خراب حالی دل ها ببین که آن مغرور

به عهد حسن جوانی و ناز می گذرد

عنان دل و دین من ز کف رود، عرفی

که آن کرشمه به این ترکتاز می گذرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode