گنجور

 
عرفی

اهل معنی سر به صحرای درونم داده اند

جلوهٔ شیرین نشان قد چونم داده اند

دیگران در انتعاش از نغمه و من در ملال

وه چه ذوقی از نوای ارغنونم داده اند

بسته ام صد رخنه از دین بهر تعمیر حرم

خشتی از بهر الصنم بهتر ز کونم داده اند

از تماشای درون بزم زارم بی نصیب

رخصت نظاره گاهی از برونم داده اند

تاب زخم ناوک صیدافکنانش حیف نیست

کز شکارستان دل صیدی زبونم داده اند

مژدهٔ افسون ز هاروتم پریشان تر کند

من که باطل نامهٔ سحر و فسونم داده اند

گر بنوشم آب حیوان، عیب گیرند و رواست

من که در طفلی به جای شیر، خونم داده اند

جاودان ماند به گرداب محبت تا ابد

این بشارت عرفی از بخت زبونم داده اند