گنجور

 
عرفی

منم آن سحر بیان کز مدد طبع سلیم

نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم

منم آن مایه فطرت که گر انصاف بود

با وجودم نتوان گفت باندیشه فهیم

منم آن بحر لباب ز معانی که بود

قطره آب ز شرم سخنم در یتیم

کر بیاد سخنم عود برآتش مانند

حشر اموات شود هر طرف از نشر شمیم

از حجاب سخنم بسکه عرق داد برون

صورت شیشه برآورد زلال تسنیم

در حرم گاه دل و حجله گه طبع من است

حامله مریم و جز مریم اگر هست عقیم

فوج فوج است معانی بدلم در پرواز

همچو مرغان اولی اجنحه در باغ نعیم

غنچه از نسبت سحبان بسخن عار کند

گر کنم طرز سخن باد صبا را تعلیم

در پزیرد زدمم صورت دیوار ، حیات

مایه فطرت از او وام کند فهم حکیم

آن خردمند حکیمی که بسبابه عقل

گیرم اندر حرم جوهر گل نبض سقیم

چون ببازیچه شوم ملزم ارباب کلام

خنده جوهر فرد است دلیل تقسیم

هرنفس قافله ای در دلم ازعالم عقل

می رسد جنس متاعش همه عجز و تسلیم

زهر خندی کند از چشمه طبعم ببهشت

در دکان حلاوت نگشاید تسنیم

با چنین رتبه که می گویم هجویست مرا

بسکه انصاف بود فانی و ادراک عدیم

با من از جهل معارض شده نامنفعلی

که گرش هجوکنم این بودش مدح عظیم

که بصد قرن دگر امر بدیهی نکند

عقل اول ببراهین مبینش تفهیم

هیچ زین گونه دلم را نبود گرد ملال

گرچه این واقعه بسیار عذابی است علیم

زان که از مشک سخن شاه دم استشمام

حالت جمله کند منکشف از لطف عمیم

دوش بر دوش نبی در شرف ذات علی

که عدیم است عدیلش چو خداوند کریم

آن که با مرتبه همت او اوج حضیض

آن که با نازکی طبع وی اندیشه جسیم

آید از دور چوسیلاب سیاهی بنظر

متأثر شود از برق عتابش چو نسیم

ای که نسبت بجلال تو هم از بی ادبی است

که فلک نام شکوه تو برد با تعظیم

خانه زاد خردش جوهر اول با وی

گفت کای دانش من در بر علم تو سقیم

حرفی از مصلحتی گویم و از من بپذیر

این سخن گرچه براه ادب افتاده ذمیم

جاه را پایه بیفزای مبادا که قضا

زندش طعنه بهمسایگی عرش عظیم

چشم اعمی شود از رأی تو گرنور پذیر

بنظر نقطه موهوم نماید تقسیم

چشم اشهل بصفت دیده احول گردد

گرحسام تو نگاهش بشکافد بدونیم

گرم رفتار بحدی است که دود انگیزد

گر رود مرکب خوش کام تو بر سطح نسیم

گر بعمان نگرد رأی تو در بینایی

نایب مردمک دیده شود در یتیم

گر بعصر ابد انجام توسنجند ،بطول

بمیانش نرسد سلسله عهد قدیم

آن که از روضه لطف تو شود فیض پذیر

که بود غیرت فردوس ز بس ناز و نعیم

گر بشمشیر سیاست بدونیمش سازند

نشود تا ابدش سلب حیات از هر نیم

هر که را ضربت گرز تو درآید بضمیر

در بدنها شود از سایه او عظم رمیم

ای که در عالم اجسام ، حکیمانه اگر

دفع افساد عوارض کنی از لطف عمیم

گفتگویی که بتان را بنگه می باشد

بیشتر از دل عاشق شنود گوش صمیم

کی دهند اهل محبت نعم لطف ترا

که ستانند عوض ، مایده باغ نعیم

شبهتی نیست در این واقعه کاصحاب بهشت

«من و سلوی» بفروشند بزقوم جحیم

ای که با نسبت سیر فلک عزم تو چرخ

بی نصیب از حرکت آمده چون حلقه میم

آسمان نهمین حصر شکوه تو کند

در میان گیرد اگر دایره را نقطه جیم

طمع گوشه چشم است مرا از تو و بس

ورنه مستغنیم از مال و منال و زر و سیم

زده ام پای بعیش دو جهان از همت

زآن ندارد بدلم دست ، چه امید و چه بیم

شکرلله کزان جمع نیم گرچه زمن

همه افعال قبیح آمد و اعمال ذمیم

که بصد حیله کنم راه اگر در بزمی

دلم از غصه شود همچو دل پسته دو نیم

کز چه معنی کنم از سفله نهادان تأخیر

و ز چه بر صدرنشینان ننمایم تقدیم

عرفی این طول سخن چیست بآهنگ دعا

دست بردار بدرگاه خداوند کریم

تا شود منبسط از بذل درم طبع سخن

منقبض باد دل خصم تو چون دست لئیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode