گنجور

 
عنصری

فغان زان پریچهر عیار یار

که با منش دائم به پیکار کار

دو زلف سیاهش بماند بدان

که دو زاغ دارد بمنقار قار

دهانی چو یک نار دانه دو نیم

مرا هست در دل از آن نار نار

بنزد بزرگان بزرگم ولی

بنزدیک آن چشم خونخوار خوار

بیاد توام نوش گردد همی

بکام اندرون زهر و دشوار وار

چنان گشتم از فرقت آن نگار

که بر من ز عشقست بلغار غار

اگر طمع کردی بجان و دلم

بدست و دل و جان تو بردار دار

 
 
 
رودکی

مرا جود او تازه دارد همی

مگر جودش ابر است و من کشتزار

«مگر» یک سو افکن، که خود هم چنین

بیندیش و دیدهٔ خرد برگمار

ابا برق و با جستن صاعقه

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
عنصری

به از عید نشناسم از روزگار

نه از مدح خسرو به آموزگار

خداوند عالم کزو وقت ما

همه ساله عیدست لیل ونهار

یمین و امین اختر یمن و امن

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

بدین خرمی و خوشی روزگار

بدین خوبی و فرخی شهریار

چنان گشت گیتی که ما خواستیم

خدایا تو چشم بدان دور دار

خداوند گار جهان فرخست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه