گنجور

 
عمان سامانی

دو هفته ماه من ای لعبت بهشتی رو

دگر چه شد که ز من کرده ای تهی پهلو

تو سرو نازی و بر چشم منت باید جای

که جای سرو بسی خوشتر است بر لب جو

تراست نازش کبک و چمیدن طاووس

تراست صولت شیر و رمیدن آهو

به زلف پیچان بنهاده ای دو صد نیرنگ

به چشم فتان بنهفته ای دو صد جادو

گهی سراغ کنی از دلم گهی از تن

به جان خود که تو واقف ترستی از هر دو

مراست یک تن و آن هم هلاک آن رخسار

مراست یک دل و آن هم اسیر آن گیسو

تو در خرامش و نازی و من ز فرقت تو

ز ناله همچون نالم ز مویه همچون مو

خوش آن که آیی مخمور چشم و تافته زلف

به ناز پرده برافکنده ز آن رخ نیکو

برای دلها زنجیر هشته از طره

به قصد جان ها خنجر کشیده از ابرو

چنان به تازی بر من که شیر بر نخجیر

چنان بگیری بر دل که باز بر تیهو

ز در و گوهر مملو کنی مرا کلبه

ز مشک و عنبر مشحون کنی مرا مشکو

همی به بالی بر خود به تابش رخسار

همی به نازی بر من به پیچش گیسو

گهی بگویی، کولاله را بدینسان رنگ

گهی بگویی، کو مشک را بدینسان بو

مرا بگویی گر منصفی بیا و ببین

مرا به گویی گر منکری بگیر و به بو

گهی بگویی جامی شراب ناب بیار

گهی بگویی مدحی ز بوتراب (ع) بگو

علی(ع) امیر عرب پادشاه کشور دین

که هست در خم چوگان او فلک چون گو

مروتش را زین نغزتر کجا برهان؟

فتوتش را زین خوبتر دلیلی کو؟

که داده در ره حق، گاه جوع، نان به فقیر؟

که داد در سر دین روز فتح سر به عدو

گرفت کشور دین را به ضربت شمشیر

شکست پشت عدو را به قوت بازو

به دست قدرت در بر گرفت از خیبر

چنین بباید دست خدای را نیرو

به او اعادی گر کینه ور شدند چه غم

کجا ز بانگ سگان شیر را رسد آهو

غلام درگه او گر غلام و گر خواجه

کنیز مطبخ او گر کنیز و گر بانو

زهی به رأفت و الطاف بی کسان را یار

خهی به رحمت و انصاف بیوگان را شو

ز روی مدح تو امروز پرده برگیرم

اگر چه نسبت کفرم دهند از هر سو

تو آن عدیم عدیلی که بهر معرفتت

هنوز آدم را سر به حیرت است فرو

یکیت خواند از صدق اولین مخلوق

یکیت گوید نی لا اله الا هو

خدات خوانده ولی مصطفات گفته وصی

تو هم گزیده اویی و هم خلیفه او

هوا نبارد، گر گوییش به خشم نبار

زمین نروید، گر گوییش به قهر نرو

من و مدیح تو وین عقل بینوا حاشا

ز وضع خانه چه گوید که نیست ره در کو

ز مهر جانب «عمان » ببین و شعر ترش

که طعنه ها زده بر شعر خواجه و خواجو

ثنا و مدح ترا حد و حصر نیست ولیک

ندید قافیه زین پیش طبع قافیه جو

همیشه تا که به سنگ و سبو زنند مثل

هماره تا ز نفاق و وفاق آید بو

موافقان تو دایم گرانبها چون سنگ

منافقان تو دایم شکسته دل چو سبو