گنجور

 
عبید زاکانی

بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی

کسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی

چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی

چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی

ز شست زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز چشم مست تو هر گوشه‌ای و غوغائی

کجا ز حال پریشان ما خبر دارد

کسی که با سر زلفش نپخت سودائی

ز شوق پرتو رویت که شمع انجمن است

مرا ز غیر چو پروانه نیست پروائی

خیال وصل تمنی کنم همی در خواب

چه دلپذیر خیالی چه خوش تمنائی

خرد به ترک توام رای زد ولیک عبید

خلاف پیش تو مردن نمیزند رائی