عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸

بدین صفت سر و چشمی و قد و بالایی

کسی ندید و نشان کس نمی‌دهد جایی

چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی

چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی

ز شست زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز چشم مست تو هر گوشه‌ای و غوغائی

کجا ز حال پریشان ما خبر دارد

کسی که با سر زلفش نپخت سودائی

ز شوق پرتو رویت که شمع انجمن است

مرا ز غیر چو پروانه نیست پروایی

خیال وصل، تمنا کنم همی در خواب

چه دلپذیر خیالی چه خوش تمنائی

خرد به ترک توام رای زد ولیک عبید

خلافِ پیش تو مردن نمی‌زند رایی