گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عبید زاکانی

افتاده بازم در سر هوائی

دل باز دارد میلی به جایی

او شهریاری من خاکساری

او پادشاهی من بینوائی

بالا بلندی گیسو کمندی

سلطان حسنی فرمانروائی

ابروکمانی نازک میانی

نامهربانی شنگی دغائی

زین دلنوازی زین سرفرازی

زین جو فروشی گندم نمائی

بی او نبخشد خورشید نوری

بی او ندارد عالم صفائی

هرجا که لعلش در خنده آید

شکر ندارد آنجا بهائی

هر لحظه دارد دل با خیالش

خوش گفتگوئی خوش ماجرائی

گوئی بیابم جائی طبیبی

باشد که سازم دل را دوائی

دارد شکایت هرکس ز دشمن

ما را شکایت از آشنائی

چشم عبید ار سیرش ببیند

دیگر نبیند چشمش بلائی