گنجور

 
نورعلیشاه

عمریست تا چو شمع بخدمت ستاده ایم

پروانه وار جهان بهوای تو داده ایم

دی لعل می فروش تو پیمود جرعه

امروز این چنین همه سرمست باده ایم

نگشاده ایم بررخ خوبان بهیچ روی

چشمی که بر جمال تو جانا گشاده ایم

ای کرده دستگیری افتادگان بسی

ما را بگیر دست که از پا فتاده ایم

بس لاله ها که بر دمد آخر زخاک ما

زین داغها که بر دل سوزان نهاده ایم

از ما بغیر عشق مخواه ای پدر که ما

بهر همین زمادر ایام زاده ایم

نقش دوکون گرچه زما ظاهر است لیک

چون نور در جهان زهمه نقش ساده ایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode