گنجور

 
نورعلیشاه

گریه عاشقان سحر باشد

که سحر گریه را اثر باشد

حالت عاشق این بود جاوید

که لبش خشک و دیده تر باشد

راز عشقش چه جوئی از عقلا

عاقل عشق بی خبر باشد

عقل با عشق هم ترازو نیست

سنگ این دیگر آن دگر باشد

هیچ برجا ز عقل نگذارد

هرکجا عشق در گذر باشد

اینقدر طاقتش کجاست که عقل

ناوک عشق را سپر باشد

عشق مغز است و عقل همچون پوست

پوست از مغز بهره ور باشد

تا بود نور عشق منظورش

سوی عقلش کجا نظر باشد