گنجور

 
نورعلیشاه

کسیکه ذوق تمنای دوستان دارد

مگر که شوق تمنای بوستان دارد

نشان و نام چه جوئی ز عاشق آزاد

که او نه بسته نامست و نه نشان دارد

غم کهولت و پیری کجا خورد پیری

که عشق روی جوانان دلش جوان دارد

کمین بقصد هلاکم نکرده گر چشمت

خدنگ غمزه چرا باز در کمان دارد

حدیث عشق نخواهی گرم بعالم فاش

بگو بغمزه غماز تا نهان دارد

مران ز درگه خویشم که هر کرا بینی

بپاس خویش کسی را برآستان دارد

ندانم ازچه سبب نور ناتوان امشب

چه بلبل سحری ناله و فغان دارد