گنجور

 
نورعلیشاه

یاری که وداعم ننمود و بسفر رفت

گو رو بسلامت که ز راه تو خطر رفت

تا پیش نظر بود مرا نور بصر بود

نورم ز بصر رفت چو از پیش نظر رفت

آن شوخ جفا پیشه که هیچم بوداعی

ننواخت دم رفتن و از شهر بدر رفت

زد تیر غمی بر دل ریشم که ز زخمش

خوناب جگر بر رخم از دیده تر رفت

او راست چه تیر نظر از ما شد و ما را

قد خم چو کمان شد ز غم و عمر بسر رفت

بس تلخ شد از حنظل هجرش دهن من

یکباره برون از دهنم طعم شکر رفت

ای باد بیاور ز رخش سرمه خاکی

تا سرمه کند نور که نورش ز بصر رفت