یاری که وداعم ننمود و بسفر رفت
گو رو بسلامت که ز راه تو خطر رفت
تا پیش نظر بود مرا نور بصر بود
نورم ز بصر رفت چو از پیش نظر رفت
آن شوخ جفا پیشه که هیچم بوداعی
ننواخت دم رفتن و از شهر بدر رفت
زد تیر غمی بر دل ریشم که ز زخمش
خوناب جگر بر رخم از دیده تر رفت
او راست چه تیر نظر از ما شد و ما را
قد خم چو کمان شد ز غم و عمر بسر رفت
بس تلخ شد از حنظل هجرش دهن من
یکباره برون از دهنم طعم شکر رفت
ای باد بیاور ز رخش سرمه خاکی
تا سرمه کند نور که نورش ز بصر رفت