گنجور

 
نورعلیشاه

بدل بنشسته تا نقش خیالت

نظر نگشاده ام جز بر جمالت

چرا پیچم سر از هجران خونریز

که دارم خونبهائی چون وصالت

نگارا صد رهم کشتی و آخر

نپرسیدی ز من چونست حالت

ز جورت نالم و ترسم نشیند

بدل از ناله او گرد ملالت

خورد گر خون مردم ترک چشمت

چو شیر مادرش کردم حلالت

کمالت را چسان آرم به تحریر

کا ناید در قلم شرح کمالت

بدین خوبی و لطف ودلربائی

ندیدم در جهان هرگز وصالت

چو نور از پای تا سربرنگیرم

گرم هر دم شود سر پایمالت