گنجور

 
نورعلیشاه

دم رفتن نکرد او گر وداعی

چه باز آید نداریمش نزاعی

دلم پرخون و شیشه خالی از بند

دراین حالت کجا ماند سماعی

ببازاری که آرد جنس حسنش

بصد نقد روان ارزد متاعی

شود هر ذره خورشیدی جهانتاب

ز خورشید من ار تابد شعاعی

مده جز مستی عشقش بسر جای

ز مخموری نیابی تا صداعی

چو نور از اختراع نفس بگذر

مکن هر دم ز نفست اختراعی