گنجور

 
نورعلیشاه

تو در خوبی باین خوبان نمانی

که خوبان جمله جسمند و تو جانی

چو برخیزی ز بالای بلاخیز

هزاران فتنه در دلها نشانی

لب جان پرورت گر خضر دیدی

ننوشیدی از آب زندگانی

بجرم پیریم آخر به بخشای

که شد صرف توام نقد جوانی

چو داند دشمنیهای دلت نور

که داری دوستیهای زمانی