گنجور

 
نورعلیشاه

ای خفته دراین سرای فانی

برخیز که رفت زندگانی

عمرت بچهل رسید و ترسم

در جهل چو کودکان بمانی

پیرانه سر از خدا طلب کن

علمی که ترا دهد جوانی

وان علم کجا کنی تو معلوم

تا ابجد عشق را نخوانی

صد حرف ز نقطه شناسی

گر علم شریف عشق خوانی

بی معرفت خدای هیچست

هم علم بیان و هم معانی

از دفتر فضل اوست حرفی

این چار کتاب آسمانی

چون قدرت فضل خویش ظاهر

میخواست بانسی و بجانی

نقش دو جهان و کاف و نونی

بنمود عیانی و نهانی

ای کرده طمع بدیدن او

گر خام نه ز پختگانی

با دیده دل توانیش دید

کز دیده سر نمی توانی

رب ارنی چو گفت موسی

بشنید جواب لن ترانی

زان پیش که بایدت سبک رفت

در طاعت او مکن گرانی

جز معرفتش دلا فرو شوی

چون نور کتاب نکته دانی