گنجور

 
نورعلیشاه

یوسف مصر دلم از چه ز کنعان بگذشت

صبح وصلم بدمید و شب هجران بگذشت

از حرم هرکه درآمد بدر دیر مغان

کفر زلف تو بدید از سر ایمان بگذشت

هرکه بگشاد برخسار تو جانا نظری

چون من بیدل حیران شد و از جان بگذشت

ای بسا جان مقدس که شدش خاک نشین

سرو ناز تو براهی که خرامان بگذشت

هرکه بگشاد برخسار تو جانا نظری

همچو من بیدل و حیران شده از جان بگذشت

عاشقان را سرو سامان شده تا نور علی

در ره عشق بتان از سرو سامان بگذشت

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
امیرخسرو دهلوی

ترک من دی به رهی مست و خرامان بگذشت

حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت

خلق دریافت به بویش که همو می گذرد

کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت

دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ساقیا خیز که یک نیمه زشعبان بگذشت

باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت

فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی

این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت

میخور امروز بگلزار که فردا فرداست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه