گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ترک من دی به رهی مست و خرامان بگذشت

حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت

خلق دریافت به بویش که همو می گذرد

کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت

دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا

نرود او و شنید و خوش و خندان بگذشت

شب ز خونابه دل خاک درش می شستم

کامد اندر دل من ناگه و گریان بگذشت

دی همی گفت که جامه هدر از دیدن من

گریه افتاد به دامان و گریبان بگذشت

زیستن خواستمی از پی رویش زین پیش

دیر زی تو که کنون کار من آسان بگذشت

چند گویی که کنون با تو سخن خواهم گفت

چه کنی مرهم ریشی که ز درمان بگذشت

خسرو از گفته پشیمانست که حال دل گفت

که غمی در دلش آمد که پشیمان بگذشت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نورعلیشاه

یوسف مصر دلم از چه ز کنعان بگذشت

صبح وصلم بدمید و شب هجران بگذشت

از حرم هرکه درآمد بدر دیر مغان

کفر زلف تو بدید از سر ایمان بگذشت

هرکه بگشاد برخسار تو جانا نظری

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ساقیا خیز که یک نیمه زشعبان بگذشت

باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت

فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی

این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت

میخور امروز بگلزار که فردا فرداست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه