گنجور

 
نورعلیشاه

بینم چو خرامان بره آن سرو روان را

ایثار کنم در قدمش نقد روان را

سازد بیکی تیر دو صد طایر جان صید

هرگاه که زه میکند ابروش کمان را

گل را شود از شرم شکر خنده فراموش

بیند به تبسم اگر آن غنچه دهان را

بر اهل وفا عرصه اگر تنگ نخواهد

زینسان ز جفا تنگ چرا بسته میان را

ره نیست خزان را بگلستان وصالش

آری بسوی خلد رهی نیست خزان را

تا چند ببوی گل رخسار تو چون گل

از خار غمت چاک زنم جامه جان را

وقت است که چون نور علی بر رخ اغیار

در معرکه نطق کشم تیغ زبان را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode