گنجور

 
نورعلیشاه

بینم چو خرامان بره آن سرو روان را

ایثار کنم در قدمش نقد روان را

سازد بیکی تیر دو صد طایر جان صید

هرگاه که زه میکند ابروش کمان را

گل را شود از شرم شکر خنده فراموش

بیند به تبسم اگر آن غنچه دهان را

بر اهل وفا عرصه اگر تنگ نخواهد

زینسان ز جفا تنگ چرا بسته میان را

ره نیست خزان را بگلستان وصالش

آری بسوی خلد رهی نیست خزان را

تا چند ببوی گل رخسار تو چون گل

از خار غمت چاک زنم جامه جان را

وقت است که چون نور علی بر رخ اغیار

در معرکه نطق کشم تیغ زبان را

 
 
 
ناصرخسرو

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را

از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را

گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز

تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را

گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟

[...]

منوچهری

ای شاه! تویی شاه، جهان گذران را

ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را

بردار تو از روی زمین قیصر و خان را

یک شاه بسنده بود این مایه جهان را

مسعود سعد سلمان

آسان گذران کار جهان گذران را

زیرا که جهان خواند خردمند جهان را

پیراسته می دار به هر نیکی تن را

آراسته می خواه به هر پاکی جان را

میدان طمع جمله فرازست و نشیب است

[...]

ابوالفرج رونی

نوروز جوان کرد به دل پیر و جوان را

ایام جوانی است زمین را و زمان را

هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک

چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا

گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ

[...]

سنایی

آراست جهاندار دگرباره جهان را

چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را

فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد

خورشید بپیمود مسیر دوران را

ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه