گنجور

 
نورعلیشاه

برخیز و بیا ساقی بگشا در میخانه

بنشین و بدور افکن آنساغر مستانه

تا یکسر مو باقیست از هستی تن مارا

زنهار مکن تأخیر در گردش پیمانه

از ذوق مدام ما زاهد چه خبر دارد

ما جام بگردانیم آن سبحه صد دانه

دیدیم رخ ساقی خوردیم می باقی

گشتیم بجان محرم با حضرت جانانه

هر جا که فروزان شد از حسن رخت شمعی

عشق آمد و زد آتش در خرمن پروانه

ای زن صفت از عشقش تا چند سخنگوئی

آنراه نگردد طی بی همت مردانه

گر خویش گدای شهر صد فضل و هنر دارد

هرگز ندهندش جا در مجلس شاهانه

ای تازه جوان از جان بشنو سخن پیران

هر چند بگوش تو آید همه افسانه

چون نور علی تا خود از خود نشوی بیخود

هرگز نکنی معلوم راز می و میخانه