گنجور

 
نورعلیشاه

هر که واقف گشت از اسرار دل

نیست در چشمش بجز انوار دل

اهل وحدت را در ادوار وجود

دل بود چون نقطه پرگار دل

در محیط جان نگردیده غریق

کی بچنگ افتد در شهوار دل

آن بت عیار بین در دیر جان

رشته زلفش شده زنار دل

چشم جان بگشا و نور لم یزل

جلوه گر بین از در و دیوار دل

بگذر از هستی خود منصور وار

رواناالحق می سرا بر دار دل

عاشقان را رونق دکان کجاست

جز متاع وصل در بازار دل

تا نتابد صیقل از نور علی

کی رود از سینه ات زنگار دل