گنجور

 
نورعلیشاه

ساقیا کو باده چون سلسبیل

تا شوم مست و کنم جان را سبیل

من غلام همت آنم که او

کار پیغمبر کند بی جبرئیل

نیست با کم ز آتش نمرودیان

گر بسوزانندم از کین چون خلیل

طبل فرعونی چه کوبد زاهدا

غافلی غافل تو از بانگ رحیل

جز کفن با خود نبرده زیر خاک

آنکه زد تخت شهی بر پشت پیل

نیست اندر خانقاه و مدرسه

حاصلی جز آه و واه و قال و قیل

تا نتابد در دلت نور علی

کی بدل بینی جمال آن جمیل