گنجور

 
صفی علیشاه

ای مغنی‌ پرده ای دیگر نواز

چنگ‌ را کن‌ بر نوای عشق‌ ساز

کن‌ دمی‌ تألیف‌ نی‌ را در نغم‌

تا ز خود گردم مگر آن دم عدم

چون چو نِی‌ خالی‌ شدم پاک از خودی

در نوا آیم‌ به‌ قانون هدی

در نوای نِی‌ چونِی‌ سر تا قدم

بر بیان نینوا، گردم قلم‌

باز سودای جنونم‌ زد به‌ سر

کرد از اقلیم‌ عقلم‌ در به‌ در

باردیگر بحر عشقم‌ جوش کرد

بانگ‌ نی‌ تاراج عقل‌ و هوش کرد

نِی‌،نوا برداشت‌ باز از نینوا

بند بندم شد چو نِی‌ اندر نوا

نِی‌، نوای نینوا را ساز کرد

نینوا را با نوا همراز کرد

نینوا چبود محل‌ ابتلا

گوش کن‌ تا با تو گویم‌ ماجرا

دل بود زین‌ نینوا قصد، ای پسر

نِی‌ کند زین‌ نینوایت‌ باخبر

این‌ دل ای جان منبع‌ درد و بلاست‌

شاهد دل، البلاء و للولاست‌

گر دلت‌ را زین‌ بلا نبود ولا

کورکورانه‌ مرو در کربلا

این‌ خرابات‌ فنایست ‌ای پسر

عقل‌ را نبود در این‌ سردم گذر

چون روی غافل‌ در این‌ ره بی‌ دلیل‌

زآنکه‌ بال اندازد اینجا جبرئیل‌

برکش‌ از این‌ سرزمین‌ پای هوس

نیست‌ شاه و شیر را خویشی‌ به‌ کس‌

یا تو پنداری که‌ شمس‌ افسرده است‌

شیر حق‌ اندر نیستان مرده است‌

بردر ای جان پردة پندار را

جز به‌ چشم‌ دل مبین‌ دلدار را

چشم‌ معنی‌ باز کن‌، هشیار شو

خفته‌ نبود شیر حق‌، بیدار شو

جان خواب‌ آلوده را بیدار کن‌

وین‌ خر خودگرد را افسار کن‌

حی‌ِّ قیّوم است‌ شاه لایزال

مرده جان توست‌، هین‌ چشمی‌ بمال

سرمکش‌ در کوچه‌ و بازار دل

زآنکه‌ بس‌ بشکسته‌ سر، دیوار دل

صدهزارش درمیان میدان بود

وآن همه‌ سکنای سر بازان بود

عشق‌ در بازار او با، زاری است‌

جنس‌ این‌ بازار آه و زاری است‌

عاشقانش‌ درد بی‌ درمان خرند

جان فروشند به‌ جان پیکان خرند

گر دلیلت‌ نیست‌،زین‌ ره رو برون

زآنکه‌ آید زین‌ بیابان بوی خون

در طریق‌ عشق‌ کاول خونی‌ است‌

هرکه‌ بی‌رهبر رود بیرونی‌ است‌

گفته‌ نیکو از زبان شاه عشق‌

در کتاب‌ عشق‌ مرد راه عشق‌

عشق‌ از اول سرکش‌ و خونی‌ بود

تا گریزد هر که‌ بیرونی‌ بود

وآنکه‌ بیرونی‌ است‌ او ای نور عین‌

کی‌دهد جان در ره مهر حسین‌(ع)

گوش جان بگشا دمی‌ ای جان من‌

بر بیان عشق‌ بین‌ برهان من‌

پای تا سر، عقل‌ و جان و هوش باش

بر بیانم‌ هوش دار و گوش باش

تا نمایم‌ بر تو کشف‌ راز عشق‌

راز بی‌ انجام و بی‌ آغاز عشق‌