گنجور

 
حکیم نزاری

شب فرستاد پیش روز رسول

«کای جهانگرد فتنه جوی فضول

هرشب از فتنۀ تو تیره ترم

چند داری چو روز خیره سرم

هرچه بگریختم ز مشغله ای

آمدی در گرفته مشعله ای

همه برهم زدی ولایت من

برشکستی سپاه و رایت من

پای بیرون منه ز حد قیاس

بر رهم بیش از این مریز الماس

بعد از این ترک سرفرازی کن

با بزرگان به خرده بازی کن

با منت دست درستم نشود

کارت از پیش بیش و کم نشود

تا به شام از سحر ستیز کنی

عاقبت هم ز من گریز کنی

چون سیاهان من خروج کنند

در افق بر مَعاقِب تو زنند

از تو چندان کشند کز بس خون

شود آلوده دامن گردون

تویی و مغرب و هزیمت خویش

سوی مشرق مکن عزیمت بیش

هم بر این شرط اگر قرار دهی

ترک آشوب و اضطرار دهی

خیز و گر نیز رای آن داری

سر ز مغز سبک گران داری

تا به دفع تو هم قیام کنم

بعد از این قصد انتقام کنم

یک شبیخون کنم به لشکر زنگ

که هزیمت بری به صد فرسنگ

قلم فتنه سرنگون کنمت

از حدود جهان برون کنمت»

آخرالامر ایلچی صبا شد

گشاده زبان و بسته قبا شد

راه مقصد گرفت مستعجِل

تا به خاور که بود سر منزل

رایتی دید با هزار شکوه

که برآورد سر ز قله کوه

خسروی تاج و تختش از آتش

چرخ در موکبش عماری کش

لشکری همچو ذره بیش از بیش

تیغها برکشیده از پس و پیش

یک دل و صد هزار سور و سرور

یک تن و صد هزار چشمه نور

شد ز هیبت صبا عرق ریزان

رفت چون ذرّه اوفتان خیزان

هرچه نزدیکتر به خور می شد

از تف و تاب گرمتر می شد

چون شود محترق صبا چون برق

از صبا تا سموم نبود فرق

گرچه طاقت نداشت هم خَش خَش

رفت چون باد در دم آتش

همه پیغام شب گزارد به روز

گرم شد مغز آفتاب از سوز

بانگ زد بر صبا که: «یاوہ مگوی

ظلمت از طبع آفتاب مجوی

تا که باشد شب محال اندیش

که فرستد به من رسالت خویش

از شب آوارہ تر دگر که بود؟

زو جگرخواره تر بتر که بود؟

به تهوّر ز من سخن گوید

که بود کو سخن ز من گوید!

کی برازد سیه گلیمی را

کو براند چو من کریمی را؟

حکم بر من کند به آی و مآی

بنگرید آخر از برای خدای»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode