گنجور

 
حکیم نزاری

هر شب از ایوان به کیوان بگذرد فریادِ من

هر زمان در موجِ خون افتد دلِ ناشادِ من

یا رب از من هیچ یاد آورد آنک از نزدِ‌ او

تا برفتم یک نفس هرگز نرفت از یاد من

جور هجران می‌کشم بر بویِ‌ آن کز وصلِ‌ او

باز بستاند شبی دیگر زمانه دادِ من

عشق هر بارِ دگر بر من اساسی می‌نهاد

آمده‌ست این بار تا بر هم زند بنیادِ من

با خردمندان اگر الفت ندارم باک نیست

عشق بر من عرضه کرد اوّل قدم استادِ من

زین کمندم حالیا باری خلاصی روی نیست

محکم افتاده‌ست قیدِ خاطرِ آزادِ من

در نمی‌گنجد نزاری خانه بگرفته‌ست دوست

رخت گو بیرون بر از کنجِ خیال آبادِ من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode