گنجور

 
حکیم نزاری

دگر سفر نکنم گر به دوست بازرسم

هلاکِ خویشتن این بس که می کند هوسم

بقایِ عمر همی خواهم از خدا چندان

که رویِ دوست ببینم همین مراد بسم

حیات اگر به سر آید امید می دارم

که پیشِ دوست شود منقطع پسین نفسم

فراق هم به نهایت رسد ولی به وصال

مساعدت نکند بخت از آن همی ترسم

هلاکِ اهلِ نظر شربتِ مفارقت است

اگر نه زنده‌دلان را نه تیغ کشت و نه سم

ز یار دور فتادم چو عندلیب از گل

مگر خدای ببخشد خلاص ازین قفسم

تو آن مبین که سفر کردم از دیارِ حبیب

گرش ز پیش برفتم هنوز بازپسم

مرا مگوی نزاری بر او بده خاطر

به دیگری که ارادت نمی رود به کسم

به کفر و دین نکنم التفات در غمِ دوست

وگر قبول نداری به جانِ دوست قسم