گنجور

 
سیف فرغانی

بغیر دوست نداند کسی که من چه کسم

از آنکه من شکرستان دوست را مگسم

سحرگهی که من از شوق او برآرم آه

چو شب سیاه کند روی صبح را نفسم

بدوست کردم پیغام کای یگانه بحسن

ز نعمت دو جهان جز تو نیست ملتمسم

جواب داد که مسکین من آب حیوانم

وگر چنانکه سکندر شوی بتو نرسم

از آن زمان که مرا بر در تو آب نماند

چو خاک از سر ره برنداشت هیچ کسم

بروز بر سر کوی تو از سگم بیم است

بشب روم که ز سگ باک نیست ار عسسم

بدامنت نرسد دست چون ز درویشی

بآستین خود ای دوست نیست دست رسم

بگیر جیب من و پیش کش مرا مگذار

بدان رفیق که دامن همی کشد ز پسم

بصدق کردم دعوی که سیف فرغانی

غلام تست و مؤکد همی کنم بقسم