گنجور

 
سیف فرغانی

بغیر دوست نداند کسی که من چه کسم

از آنکه من شکرستان دوست را مگسم

سحرگهی که من از شوق او برآرم آه

چو شب سیاه کند روی صبح را نفسم

بدوست کردم پیغام کای یگانه بحسن

ز نعمت دو جهان جز تو نیست ملتمسم

جواب داد که مسکین من آب حیوانم

وگر چنانکه سکندر شوی بتو نرسم

از آن زمان که مرا بر در تو آب نماند

چو خاک از سر ره برنداشت هیچ کسم

بروز بر سر کوی تو از سگم بیم است

بشب روم که ز سگ باک نیست ار عسسم

بدامنت نرسد دست چون ز درویشی

بآستین خود ای دوست نیست دست رسم

بگیر جیب من و پیش کش مرا مگذار

بدان رفیق که دامن همی کشد ز پسم

بصدق کردم دعوی که سیف فرغانی

غلام تست و مؤکد همی کنم بقسم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ادیب صابر

خوش است باده که باشد یکی حریف ظریف

ظریف نیست حریفی که بشمرد نفسم

چنین حریف طلب کن، چو یافته نشود

بیار باده که من خود حریف خویش بسم

حکیم نزاری

دگر سفر نکنم گر به دوست بازرسم

هلاکِ خویشتن این بس که می کند هوسم

بقایِ عمر همی خواهم از خدا چندان

که رویِ دوست ببینم همین مراد بسم

حیات اگر به سر آید امید می دارم

[...]

صائب تبریزی

اگر چه در چمن روزگار خار و خسم

چو لاله داغ بود گل ز گرمی نفسم

درین ریاض من آن بلبلم که می آید

صدای خنده گل از شکستن قفسم

به جرم هرزه درایی مرا ز باغ مران

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه