گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

دریغ کز نظرِ دوستان بیفتادم

به هرزه عمرِ گرامی به باد بر دادم

درین عذاب که بر من عدو ببخشاید

کسی نمی رسد از دوستان به فریادم

خلافِ عقل بود گر نگویمش که چه باد

بر آن زمان که من از مادرِ جهان زادم

ببرد در گل و خاکم زمانه تا گردن

چو سرو لاف چرا می زند که آزادم

جهانِ خرّم و ایّامِ عیش باز آمد

تو را از آن چه خبر گر کشد به بی دادم

به هر چمن که رسیدم ز خارِ مژگانم

ز رشکِ بلبل و گل خون ز چشم بگشادم

به زیرِ سایۀ طوبا نشسته ام چه عجب

گر التفات نباشد به سرو و شمشادم

نه برگِ آن که نظر بر جمالِ او فکنم

نه رویِ آن که لبِ سبزه دل کند شادم

چو غم پرست شدم دل ز عیش بر کندم

چو خو پذیر شدم دل به جور بنهادم

هوایِ مطرب و سودایِ باده و غربت

ز سر برفت چو نامِ نزاری از یادم