گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

به جز ملامتم از دل نمی شود حاصل

چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل

چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت

دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل

حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا

به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل

ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش

دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل

هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم

که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل

زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا

که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل

به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت

حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل

شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست

که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل

چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق

که نه منازلش آید پدید و نه ساحل

درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او

که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل

بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست

که پادشاه فرود آمده ست و او غافل

به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز

ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل

نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب

به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل