گنجور

 
حکیم نزاری

به جز ملامتم از دل نمی شود حاصل

چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل

چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت

دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل

حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا

به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل

ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش

دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل

هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم

که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل

زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا

که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل

به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت

حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل

شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست

که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل

چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق

که نه منازلش آید پدید و نه ساحل

درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او

که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل

بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست

که پادشاه فرود آمده ست و او غافل

به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز

ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل

نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب

به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل