گنجور

 
حکیم نزاری

عشق است فراخ و سینه‌ای تنگ

راهی ست دراز و مرکبی لنگ

یک خاطر و صدهزار غصّه

یک منزل و صدهزار فرسنگ

بی یادِ تو کعبه‌ها خرابات

بی نامِ تو نام‌ها همه ننگ

جامی به هزار بیم در پیش

شاخی به هزار حیله در چنگ

سجّاده فتاده در بُنِ خم

قرّابه شکسته بر سرِ سنگ

درباخته نردِ دین و دنیا

چون کم زدگان نشسته دل تنگ

از عشق منال ای نزاری

رو صلح گزین و بگذر از جنگ