گنجور

 
حکیم نزاری

بوی بهار می دهد باد صبا ز هر طرف

سبزه دمید عیش کن ساغر می منه ز کف

موسم تاب خانه رفت از پی گل به باغ رو

بر لب جویبار بر شیشه ی می ز طاق و رف

پیش که سر نهی به گل باده بخور به پای گل

گر ز جهود بایدت کرد یکی به ده سلف

دامن دوستان مده گر برود سرت ز دست

بخت مران چو من ز در عمر مکن چو من تلف

تا نخوری به جای مل خون جگر به وقت گل

سینه مکن چنان که من تیر فراق را هدف

من به کدام دلخوشی می خورم و طرب کنم

کز پس و پیش خاطرم لشگر غم کشیده صف

هست غم جهان مگر وقف دل خراب من

مادر روز و شب نزاد از پی غم چو من خلف

الحذر از دم صبا زان که درو زد آتشی

آه نزاری نزار از نفس سموم تف