گنجور

 
حکیم نزاری

مدعیان می نهند پای برون از گزاف

بی خبران می زنند از حرم عشق لاف

آری از آنجا که اوست هیچ دگر نیست دوست

ما و خرابات و می حاج و منا و طواف

عین حیات است عشق غرق در آن عین شو

در سخن می فشان چون قلم از شین و قاف

بیش مباش ای پسر طالب درمان دل

دردی دل آمده است داروی دلهای صاف

گردن اخلاص نه زیر لگدکوب عشق

سر چه کشی زین طناب جان نبری زین مصاف

ای که به خود ناقصی دست بشوی از وجود

مرد کمالی ولی کرده ازو طرح کاف

هیچ ندانی خموش بیش به شوخی مکوش

شرح مودت مگوی شعر محبت مباف

گر ننشینی ز پای عاقبت آری به دست

طالب مقصود را جنبش دردی کفاف

چند کنم بی زبان چند زنم بی فغان

ناله ی آهن گداز نعره ی گردون شکاف

کرد دماغ جهان پر ز بخار و بخور

کلک نزاری به حبر آهوی چینی زناف