گنجور

 
حکیم نزاری

دلی می خواهم از هر کار فارغ

زنام و ننگ و فخر و عار فارغ

مرا باید که در گلزار باشم

به گل مشغول لیک از خار فارغ

چنان فارغ ز محنتها به یک بار

که هست از محنت من یار فارغ

چو چالاکان ز خلد و دوزخ آزاد

چو ناپاکان ز نور و نار فارغ

خمار آلوده چون محتاج راح است

نمی یارد شد از خمار فارغ

عدو یک لحظه کی بوده است هرگز

ز دعوی های نا هموار فارغ

دلا گر بشنوی یک نکته از من

شوی از هفت و پنج و چار فارغ

اگر خواهی که باشی شادمانه

ز غم خوردن مرا بگذار فارغ

نزاری از بلای نفس ناقص

شود هم عاقبت یک بار فارغ