گنجور

 
مولانا

مدارم یک زمان از کار فارغ

که گردد آدمی غمخوار فارغ

چو فارغ شد غم او را سخره گیرد

مبادا هیچ کس ای یار فارغ

قلندر گرچه فارغ می‌نماید

ولیکن نیست در اسرار فارغ

ز اول می‌کشد او خار بسیار

همه گل گشت و گشت از خار فارغ

چو موری دانه‌ها انبار می‌کرد

سلیمان شد شد از انبار فارغ

چو دریاییست او پرکار و بی‌کار

از او گیرند و او ز ایثار فارغ

قلندر هست در کشتی نشسته

روان در را و از رفتار فارغ

در این حیرت بسی بینی در این راه

ز کشتی و ز دریابار فارغ

به یاد بحر مست از وهم کشتی

نشسته احمقی بسیار فارغ

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حکیم نزاری

دلی می خواهم از هر کار فارغ

زنام و ننگ و فخر و عار فارغ

مرا باید که در گلزار باشم

به گل مشغول لیک از خار فارغ

چنان فارغ ز محنتها به یک بار

[...]

نظیری نیشابوری

نه گل این جا ز عشق خار فارغ

نه مل از شورش خمار فارغ

درین مجلس طرب هر دم فزونست

نگردد ساقی از ایثار فارغ

شب آمد نوبت سودای ما شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه