گنجور

 
حکیم نزاری

کمند است آنکه افکنده‌ست بر دوش

ندانم یا نغوله بر بنا گوش

کمند افکندن زلفش نه بس بود

که بر دنبالش ابرو می کشد غوش

لبان باده فامش ناچشیده

چه معنی را ز مردم می برد هوش

برو بالا از این خوشتر ندیدم

ز یاغ کیست این سرو قبا پوش

غلام کیست آن کز زلف کرده‌ست

فلک را چون غلامان حلقه در گوش

بیا تا بی حیا در پایش افتیم

که سر بر پایِ او بهتر که بردوش

مرا با این همه کوتاه دستی

چنین سروی کجا گنجد در آغوش

همی کوشم کزو کم یادم آید

ولیکن خود نمی گردد فراموش

چنین شوریده خاطر زانم امروز

که در خلوت به خوابش دیده ام دوش

دگر بیچارگان طاقت ندارند

چو یوسف گو برو برقع فرو پوش

چو زاری در نمی گیرد نزاری

ملامت می کند منظور خاموش

برو تا بر نخیزد فتنه بنشین

چو پایت بر سر گنج است مخروش

 
 
 
رودکی

بود زودا، که آیی نیک خاموش

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

سنایی

چه رسم‌ست آن نهادن زلف بر دوش

نمودن روز را در زیر شب‌پوش

گه از بادام کردن جعبهٔ نیش

گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش

برآوردن برای فتنهٔ خلق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
ادیب صابر

خداوندا زدوران زمانه

دلم از غصه چون دیگ است در جوش

همی سوزد جهان هر ساعتم دل

همی مالد فلک هر لحظه ام گوش

دراین فکرت چگونه خوش بود دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه