گنجور

 
حکیم نزاری

از آنم خلق می خوانند قلّاش

که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش

نگین در حلقه چون باشد گرفتار

منم در حلقۀ رندانِ قلّاش

مرا با دوستان صلح است و با من

همیشه دوستان را جنگ و پرخاش

قبولِ پندِ خودبینان ندارم

ازین جا می کنند اسرارِ من فاش

رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز

حسودم گو به نشتر سینه بخراش

محبّت از دلم نتوان برون برد

چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش

چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق

شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش

مرا این کار با عشق اوفتاده ست

تو باری حالیا از عقل خوش باش

سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست

که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش

ولی او پادشازاده ست و من رند

عجب گر سر فرود آرد به اوباش

منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش

که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش

نزاری فخر کن بر سر فرازان

اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش

پیاپی از نثارِ کلک و دیده

گهر می ریز و مروارید می پاش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode