گنجور

 
عطار

یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید

که تو به یا سگی وز کس نترسید

مریدانش دویدند آشکاره

که تا آنجا کنندش پاره پاره

بیک ره منع کرد آن جمله را پیر

بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر

نشد معلومم ای جان پدر حال

جوابت چون توان آورد در قال

گر از اوباش راه ایمان برم من

توانم گفت کز سگ بهترم من

وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش

چو موئی بود می از سگ من ای کاش

چو پرده بر نیفتادست از پیش

منه بر سگ بموئی منّت از خویش

که گر سگ را میان خاک راهست

ولیکن با تو از یک جایگاهست