پند داعی بشنو پسرو پندار مباش
تخم شیرین ز پی مائده دو شوره مپاش
مشرکان دعوی توحید نکردندی کاش
چه کند طاقت خورشید ندارد خفّاش
فقها بیهده گویند و مشایخ فحّاش
همه ادرار ربایند و همه وقف تراش
باش یکروی و قوی باش و موافق کنکاش
گاه مرهم منه و گاه جراحت مخراش
من اگر چند نیام زاهد و هستم قلّاش
هستم آزاد و نیام بندهٔ اسباب معاش
پاکرو را چه غم ار عیب کنندش اوباش
زان که مردانِ خدایاند به بدنامی فاش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
[...]
میکنم هرچند پنهان میشود این راز فاش
عشق را نتوان نهفتن هست بیجا این تلاش
دل ز من بردی ببر جان نیز اگر خواهی رواست
هر دو عالم باشد ار قربان یکموی تو باش
مدعائی نیست دلرا غیر جان کردن فدا
[...]
دلبر حلواگرم را هست تیغی دلخراش
از غم او قامتم خم گشت چون حلواتراش
گفتم از آب نباتت کام من شیرین نشد
پشت تیغی زد که شد مغزم چو حلوا پاش پاش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.