گنجور

 
حکیم نزاری

رخ بنما ای صنم پرده فکن یک نفس

بهر خدا رحم کن بر من و فریاد رس

در هوس روی تو عمر به پایان رسید

آه که جان می‌دهم در هوس این هوس

گر شب خلوت مرا بار دهی باک نیست

با رخ چون روز تو کار ندارد عسس

شبهِ خطِ خوبِ تو ماه ندیده ست خلق

شکل قد شَنگِ تو سرو ندیده ست کس

چند نصیحت کند دوستم از نیک و بد

چند ملامت کند دشمنم از پیش و پس

بی‌سبب درد نیست ناله و فریاد من

جنبش چیزی بود موجبِ بانگِ جرس

آه نزاری زُدود آینهٔ روح را

آینه گرچه که آه تیره کند از نفس