گنجور

 
حکیم نزاری

آخر ای نامهربان فریادرس

بیش از پیشم مران فریادرس

در کنارم آی بر خونم کمر

چند بندی بر میان فریادرس

سوختم آبی بر آتش زن بیا

یک‌دم آخر یک زمان فریادرس

چون رکابم چند داری پای مال

بازکش یک‌دم عنان فریادرس

چند کوشم تا بپوشم راز دل

آشکارا شد نهان فریادرس

تا نباید خواست از دستور داد

از فراقم ده امان فریادرس

هرگزم فریاد اگر خواهی رسید

آمد اکنون وقت آن فریادرس

گر نزاری را بدین زاری نیی

پس که رایی در جهان فریادرس