گنجور

 
حکیم نزاری

مرا که خون دل از دیده همچو آب رود

چه گونه بر مژه ممکن بود که خواب رود

دلم بر آتش و خوناب از دو دیده روان

غریب نیست که خوناب از کباب رود

برفت عقلم و از من به خشم سر برتافت

چو دلبری که ز دلداده ای به تاب رود

چه می رود مثلا بر وجود من ز فراق

همان که بر قصب از فعل ماهتاب رود

کنار من چو شفق غرق خون شود هر شام

که آفتاب جهان تاب در نقاب رود

حیات جان من از عکس روی خورشید است

از آن چو ذره به دنبال آفتاب رود

درین طلب که منم عاقبت هلاک شوم

چو تشنه ای که به جهد از پی سراب رود

هزار خون به ستم کرده را کفارت بس

که در وجود روانم درین عذاب رود

محبت تو نزاری چنان موکد نیست

که نقش از ورق جان به هیچ باب رود