گنجور

 
حکیم نزاری

دامن چشمانش آلودست خونی کرده‌اند

یا مگر دوشینه تا وقت سحر می خورده‌اند

بر جمالش نقطه‌ای دیدم عجب آمد مرا

تا چرا بر روی خورشید آن سیاهی کرده‌اند

گفتم آن خال سیه بر روی خوبت چیست؟ گفت:

دانه فلفل ز هندستان به روم آورده‌اند

رویش ار در خط شود روزی عجب نبود از آنک

چشمه خضر است در تاریکی‌اش آورده‌اند

غمزهٔ مستش ببین خون به ناحق ریخته‌ست

ور نداری باور اینک شاهدان در پرده‌اند

در تماشاگاه جان جز قامت چالاک تو

راستی حرفی‌ست کز لوح ازل بسترده‌اند

احتمال طعنه یابد کرد از دشمن که دوست

غم نخواهد خورد اگر آسوده ور آزرده‌اند

عاقلان کردند بر مجنون در آن عهد اعتراض

بعد ازین دیوانهٔ عاقل بدو بسپرده‌اند

من چو مجنون گر نظرگاهی به دست آورده‌ام

هر زمان بر خون من دعوی به قاضی برده‌اند

گر زیان در سینهٔ پُرآتش من می‌کنند

باش گو آن‌ها که شنعت می‌کنند افسرده‌اند

شد دلم چون جوز مهر ماه گندمگون دوست

بیشتر شیرین‌زبانان اندک‌اندک مرده‌اند

چون نزاری مهره مهر وفاداری که باخت

تا بساط حسن خوبان در جهان گسترده‌اند